«آدمهایی که در لیان شامپو میبینید را از بچگی دیده بودم»
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۵۷۷۳۱۳۹
توفیق حیدری با اشاره به اینکه خود زندگی در پایین شهر را تجربه کرده است، تأکید کرد: آدمهایی که در لیان شامپو میبینید را من از بچگی دیده بودم.
به گزارش ایلنا، سریال «یاغی» به کارگردانی محمد کارت یکی از سریالهای است که این روزها از شبکه نمایش خانگی در حال پخش است و بازیگران جوانی در این سریال ایفای نقش کردهاند که شاید «یاغی» اولین تجربه حرفهایشان باشد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
با توفیق حیدری بازیگر نقش «سعید سیم کش» در سریال «یاغی»، درباره نحوه انتخاب و حضورش در این سریال گفتوگویی داشتیم که در ادامه مشروح این گفتگو را میخوانید.
چطور برای بازی در سریال یاغی انتخاب شدید؟
من قبل از یاغی، تجربه بازیگری نداشتم. قبلا در دورههای مستندسازی و فیلم کوتاه محمد کارت شرکت کرده بودم. آنجا یک پلان رپ خواندم و آقای کارت از کار من خوشش آمد و پرسید که میتوانی به خوبی از پس رپ خواندن بربیایی و بعد از اینکه من تواناییام را تایید کردم گفت که برای سریالم با تو تماس میگیریم.
من به دفتر ایشان رفتم و بچههای لیان شامپو آنجا بودند. مواردی که از من خواسته شد را اتود زدم و نقش «سعید سیم کش» را به من دادند.
قبلا هم رپ کار کرده بودید یا برای این نقش رپ خواندید؟
خیلی سال پیش دو ترک رپ بیرون داده بودم و قبل از اینکه وارد کلاسهای آقای کارت شوم، فری استایلهای رپ را کار میکردم. در واقع از بچگی این سبک را دوست داشتم و نمیخواهم این کار را کنار بگذارم.
شناخت خودتان از این فضا و مختصات جغرافیایی و فرهنگی جنوب شهر چقدر بود؟
من در جنوب شهر قزوین به دنیا آمدم و آنجا زندگی کردم. آدمهایی که در لیان شامپو میبینید را من از بچگی دیده بودم و با آنها بزرگ شدهام. به همین دلیل، فضای کار در آن جغرافیا را به خوبی میشناختم و هیچ استرسی برای اجرای نقش و شناخت محیط نداشتم و نیازی به تمرین برای درک فضا نداشتم، اما نکات بازی را مدام با گروه و کارگردان تمرین میکردیم و تمرینات بیان و زبان بدن را انجام میدادیم.
بازی مقابل بازیگران باتجربه مثل علی شادمان و امیر جعفری چطور بود؟
برای من باعث افتخار بود که این بازیگران حرفهای و با تجربه را دیدم و با آنها کار کردم. خیلی از آنها یاد گرفتم. آقای کارت خیلی خوب بازیگران بیتجربه را هدایت میکند به طوری که بتوانند با اعتماد به نفس، روبروی بازیگران باتجربه بازی کنند و کار را پیش ببرند.
اما راستش من برعکس خیلی از تازهکارهای بازیگری، استرس نداشتم و با حس خوبی جلوی دوربین رفتم. در واقع با اینکه تا به حال کار تصویر نکرده بودم، اما چون زادگاهم جنوب شهر قزوین بود و فضای کار و زندگی در جنوب شهر را خوب میشناختم استرسی بابت اجرای نقش نداشتم. البته که کارگردان هم خیلی به من کمک کرد تا آنچه که مد نظرش بود را اجرا کنم.
گنگ جاوید در پشت صحنه هم این میزان صمیمت را دارند؟
ما هیچکداممان از قبل، همدیگر را نمیشناختیم. اما در اولین دیداری که برای اتود زدن رفتیم وقتی همدیگر را دیدیم آقای شادمان همه ما را بغل کرد و با همه شوخی میکرد طوری که انگار سالهاست ما را میشناسند. در واقع علی، سر دوستی را باز کرد و باعث شد ما هم راحتتر با هم ارتباط برقرار کنیم و صمیمیت بین مان ایجاد شود.
آقای کارت هم ما را راهنمایی و هدایت میکرد که دوستی و صمیمیت این گنگ به خوبی شکل بگیرد. الان رفاقت و صمیمیت این گروه بیشتر شده و حالمان با هم خیلی خوب است.
چه بازخوردهایی از مردم بعد از دیدن بازیتان در یاغی گرفتید؟
مردم خیلی به ما لطف دارند و سریال را دوست دارند. البته مردم قزوین که همشهریانم هستند بیشتر من را میشناسند. در تعطیلات اخیر که قزوین بودم مردم خیلی به من لطف داشتند و برای عکس گرفتن با من سمتم میآمدند. من این حس را تا به حال تجربه نکرده بودم، اما خیلی لذتبخش است و خدا را از این بابت شاکرم.
مردم وقتی من را میبینند ابراز محبت میکنند و میگویند از لهجهام خوششان میآید. البته من الان کلاسهای بیان شرکت میکنم که اگر قسمت به ادامه بازیگری بود، بتوانم لهجهای که دارم را کنار بگذارم تا در پروژههای بعدی به مشکل نخورم.
هدف و نقطه ایدهآلتان در بازیگری چیست؟
سعی میکنم که در هر پروژهای که از این به بعد میروم از پروژه قبلی قویتر کار کنم. باید مسیر را درست بروم. مقصد که وجود ندارد، هدف، کل مسیر است. میخواهم هر لحظه بهتر از قبل باشم. میدانم که مسیر و راه طولانیای در پیش دارم و تلاش میکنم که یک روز جزء بهترینها باشم. میخواهم مثل محمد کارت و علی شادمان در جامعه و هنر، تاثیر گذار باشم.
دوست دارید در آینده با کدام کارگردانها کار کنید؟
دلم میخواهد با اصغر فرهادی، سعید روستایی و در ژانر کمدی با رضا عطاران کار کنم، چون فکر میکنم یک کمدی درون دارم که میتوانم در این حوزه کار کنم.
نقشی مد نظرتان هست که مایل باشید آن را بازی کنید؟
دوست دارم نقش یک دیوانه را بازی کنم. چون به نظرم دنیای متفاوتی دارد و از خودم دور است. یا مثلا نقش یک آقازاده را تجربه کنم که از من دور است. میخواهم در چالش بازیگری قرار بگیرم و با نقشهای متفاوت درگیر شوم و تلاش کنم از پسشان بربیایم.
منبع: فرارو
کلیدواژه: یاغی آقای کارت جنوب شهر
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۷۷۳۱۳۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
میترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شدهام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابهجا شدیم. آخرین بار هم «رفح». - اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «ربا حسان» از زنان مقاوم فلسطینی است که از اوضاع و آنچه امروز در غزه می گذرد نوشته است. او می گوید چند بار دیگر آواره گی از سرزمینش را تجربه کرده اما این بار از تجربه آخر خود که توسط اسماء خواجه زاده به فارسی ترجمه شده، چنین روایت می کند:
من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شدهام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابهجا شدیم. آخرین بار هم «رفح».
من با هربار آوارگی مقداری از اشتیاقم به زندگی را از دست میدادم. از جمع کردن خودم در مکانها خسته شدم. یادم میآید در دیر البلح، وقتی داشتیم جابهجا میشدیم وسط راه ایستادم؛ دلم میخواست به طرف خانه خودمان بروم نه به سمت پناهگاه. مرگ برایم اهمیتی ندارد. آیا زندگی ارزش اینهمه ماجرا برای نجات پیدا کردن را دارد؟ در ذهنم جمله مولایمان علی تکرار میشد: «این دنیای شما نزد من از آب بینی بز بیارزشتر است.»
درخواست عربستان بر ایجاد گذرگاه امن برای کمک به غزهجنگ اینجا، یک جنگ نیست بلکه چندین جنگ است. جنگهای آب و غذا و جابهجایی و حتی سرما. بدنم را به غذای کم عادت داده بودم و حتی اگر در روز یک لقمه غذا میخوردم تأثیری روی من نداشت اما سختترین موضوع، کمبود آب بود. روزی که با هشت نفر از اعضای خانوادهام به جبالیا آواره شدیم، باید فقط دو لیتر آب استفاده میکردیم!
این دو لیتر آب هم برای نوشیدن بود هم رفتن به توالت. من روزی یک بار آب میخوردم تا مجبور نباشم بروم توالت، و سهمم از آب نوشیدنی را برای وضو نگه میداشتم، که آن را هم بعدها تیمم میکردم.
ما در جنگ همهچیز را بازیافت میکنیم. مثلا تفالۀ قهوه را نگه میداریم و مقداری آب به آن اضافه میکنیم و میگذاریم دو روز بماند و تخمیر شود. بعد دوباره آن را میجوشانیم و میخوریم. آبِ شستن لباسها و مایع ظرفشویی را نگه میداریم تا دوباره در توالت ـ خدا عزتتان بدهد ـ
استفاده کنیم. پاکتهای پنیر و لیوانهای مقوایی را نگه میداریم تا بسوزانیم و رویش آتشش غذا درست کنیم. بطریهای شامپو و صابون را نگه میداریم تا داخلشان آب بریزیم و به جای شلنگ استفاده کنیم. یا از بقچه لباسها به جای متکا و از در مربا به جای بشقاب استفاده میکنیم. پردۀ درمانگاه را بهعنوان روانداز استفاده کردیم و بعدا وقتی به ما روانداز دادند از پرده ها، خیمه درست کردیم.
دنیا اینگونه و به بیرحمانهترین شکل ممکن زهد را به ما یاد داد.
کمدی سیاه در جنگ؟ چقدر پیش میآید که به یک دلیل هم میخندم و هم گریه میکنم. در ابتدای بحران آب در شمال، خیلی گریه کردم. مادرم با لبخندی بر لب گفت اشکهایم برای شستن صورتم بس است و باید آب را برای کار دیگری استفاده کنم. خندیدم. یا بعدتر وقتی داخل اتاق معلمان مدرسۀ ابتدایی وابسته به آژانس «غوث» زیر تخته سیاه میخوابیدم گریه کردم. بالای سرم ابری بزرگ و پنبهای از سقف آویزان بود که رنگش خاکستری شده بود. یک نخ آبی هم از آن آویزان بود انگار که از ابر باران میبارید.
من هربار میخواستم بخوابم به آن زل میزدم و از سادگی این ایده میخندیدم اما یک لحظه بعد وقتی یادم میآمد به چه دلیل اینجا خوابیدهام میزدم زیر گریه. یا یک روز وقتی عمهام برای دیدن ما به پناهگاه آمد، برای برادرزادهام که نوزاد بود پوشک آورده بود. مادرم به او گفت این پوشکها برای برادرزادهام کوچک است اما اشکال ندارد چون ما دخترها میتوانیم از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کنیم. و به این شکل هرچیزی باعث خندهام میشد، همان به گریهام میانداخت.
چه پناهگاه چه مدرسه جاهایی بودند پر از خفت و تحقیر. در روز چهار نان پیتا میان ما تقسیم میکردند. نصف نان برای یک نفر و هر نان هم به اندازه یک کف دست! بعدتر ما از نانواییها نان میخریدیم تا اینکه آنها هم بسته شد. بعد با مصیبت آرد خریدیم و در تنور گلی نان درست کردیم.
یک نمونه تحقیر را برایتان بگویم؛ رفتن به توالت. داخل مدرسه نه تا توالت بود با هزاران آواره، و صفی طولانی برای قضای حاجت درست میشد. من اول مجبور بودم هیچچیز نخورم تا مجبور نباشم داخل صف بایستم یا در حیاط مدرسه جلوی همه راه بروم. از اینکه با آن وضعیت اهانتبارم آنجا بودم خجالت میکشیدم. برای همین از برخورد با مردم و حتی دیدن خودم در آینه پرهیز میکردم.
یک بار به من اصرار کردند به بیمارستان اماراتی نزدیک پناهگاه بروم و آنجا حمام کنم. اولش قبول نکردم. چون نمیتوانستم قبول کنم با این وضعیت پایم را بیرون بگذارم و در خیابان راه بروم اما آخرش رفتم. من تنها کسی نبودم که میخواست حمام کند. در هر اتاق حداقل ده نفر منتظر نوبتشان بودند تا حمام کنند و مسئولان هم از یک اتاق دنبالمان میآمدند و از آنجا بیرونمان میکردند و به اتاق دیگر میفرستادند. برایم تحقیرآمیز بود. به شکل بیسابقهای گریه کردم و به حمام و آب و جنگ لعنت فرستادم و بدون اینکه دوش بگیرم برگشتم. از نظر روحی خیلی برایم سنگین بود.
در پناهگاه یک بار یکی از همکلاسیهای دانشگاهم را دیدم. از زمان فارغ التحصیلی در سال 2019 این اولین باری بود که میدیدمش. خودم را از نگاهش میدزدیدم چون خجالت میکشیدم و امیدوار بودم او مرا ندیده باشد. صبح روز بعد در راه دستشویی از دور دیدمش که کنار در ایستاده. نمیتوانم دربارۀ واکنشم توضیحی بدهم اما از دور برایش دست تکان دادم. مرا ندیده بود و من همچنان دست تکان میدادم تا به او رسیدم. سلام کردم و عمدا خیلی حرف زدم چون میخواستم به او و خودم ثابت کنم از این وضعیت تحقیرآمیز شرمسار نیستم در حالیکه در واقع تا سرحد مرگ شرمسار بودم. شاید هم دیدن یک چهرۀ آشنا در این وضعیت باعث میشد حس کنیم کمی تسلی پیدا کردهایم! نمیدانم.
با گذر زمان به پناهگاه عادت کردیم. وضعیت آب بهتر شد و ما روی آتش غذا درست میکردیم. حتی من مرفه شده بودم و صبحها زود بیدار میشدم تا خودم تنهایی آتش روشن کنم و روی آن چای یا قهوه بگذارم. بعد یک مودم خریدیم و اشتراک اینترنت گرفتیم. حالا هروقت تشنهام میشود آب میخورم و هروقت خواستم توالت میروم و دیگر به مردم داخل حیاط و اینکه چقدر داخل صف منتظر خواهم شد، اهمیتی نمیدهم.
همینطور برای پوستم کرم خریدم تا مثل قبل به خودم توجه کنم و چند کتاب هم گرفتهام تا اینجا بخوانم با اینحال خسته و ترسیدهام. میترسم از اینکه این، زندگیام بشود. میترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
انتهای پیام/